۱۳۹۷ تیر ۳۱, یکشنبه


دلم برای نوشتن فیوریتهام تنگ شده بود .خیلی وقته نمی رسم بیام بلاگرمو دل سیر بخونم
الان اومدم بدو بدو آیدا رو باز کردم اینارو بنویسم و اونو بخونم و برم. دارم مسیر رو اینطوری طی می کنم که هفت تیرمو همه ی فشنگ هاشو دونه دونه خالی می کنم و در آخر می خوام خودشم بزارم روی میز زندگی تحویل بدم و برم. این تصویریه که از خودم دارم برای روزهای نزدیک.
هفت سال پرژه ای که دستم بوده و مثل بچه ی نداشته ی هفت سالم می مونه رو دارم با اصرار خودم تحویل می دم. نه تنها اون، بلکه دونه دونه شونو.
یه روز هم که خونه بودم شروع کردم قاشق و کاسه و بشقاب هر که که خونه من بوده رو جمع کردم بردم بهشون بدم. نمی خواستم از هیچ کسی چیزی بمونه توی زندگیم. 
فکر می کنم آدمها به روزهای خلوت و با خود بودنشون خیلی نیاز دارن. من دارم نمی دونم جزء آدمها به حساب می آم یا نه. امرو زمی خوام برم خونه. آره خونه! همون سوییت که الان داره فلت می شه و دیوایدر های وسط خونه رو برداشتم ازش. دیوایدرهایی که بین من و زندگی هم فاصه می نداختن مثل پست و کار وابسته و ... . 
دیروز وقتی آرشا و سارا رو می دیدم برای مراسم که چقدر با هم بودن براشون مهمه تا تور و ... دلم آروم گرفت. اینو هم باید اعتراف کنم که دریا هم هجوم برد به قرنیه م . بعدش رفتم توی هوای باز نشستم روبرو و نگاه کردم و اجازه دادم هوا یک کم منو بخوره و من یک کم هوارو و به حرفایی که روی همین پله ها چند ساعت پیش زدم فکر کردم. خودمو دیدم که وقتی تصمیم می گیرم نمونم، چقدر شدت خواستنم برای رفتن زیاده. 
اومدم اینارو بگم خیلی کلی و برم. جزییاتشونو خودم خیلی دوست دارم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر