خیلی از نیمه شب گذشته نشستیم دور میز ایمین روبروی تراس و چراغای شب می درخشن. . همه مون گرمیم هوا هم گرمه. همینطوری که عسل داره کیک می بره هر چقدر فکر می کنم اسمش رو یادم بیاد که بگم من نمی خوام ، یادم نمی آد. همه می خندن به حافظه برترم. بلند می شم برم آماده شم که برم صدای موبایلم می آد دینگ.
توی راه رفتن همینطوری که باد گرم می خوره به صورتم می بینم یه مسیج داده یه ادم دور و پرت . با خودم فکر می کنم چقدر کار نمی کنه برام اصلااین چیزا. یه جاهایی برای خودمم عجیبم که چطور به حریم شخصیم آدمای گذشته نزدیک بودن؟ از بس با خودم آبی سبز یواشم و این رنگ بنظرم واقعی ترین رنگ دنیاست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر