۱۳۹۷ شهریور ۱۰, شنبه

بی وزنی، ترنم هشیاری

از بیابون ها رد شدم. داشتم می رفتم پیش مهر. مهر اسمم رو می دونست و سالها بود خونه رو ترک نکرده بود. از خونه خیلی تصور درستی نداشتم. از مهر هم. 
از بیابون ها و کوه و خاکی ها گذشتیم. دیوار خونه کاهگلی مدرن بود اما وقتی داخل حیاط شدم چند تا ساختمون متفاوت از خونه بود. معماری عجیبی بود. نه مدرن نه سنتی. 
برگشتم برم درو ببندم. جالب بود وقت رسیدن گفت در بازه اومدید ببندید. از ماشین پیاده شدم و درو بستم از پشت درختهای انار شنیدم یکی داره سلام می ده. همه حیاط پر از انار های دور از هم بود. هم پر، هم دور! مثل تمام اتفاقهایی گوشه قلبمون که پز از افتادن هستن اما چقدر دورن. مثل ما انسانها پر از دیگری که فرسنگ ها از او دوریم.  
گیج و مات خونه بودم که یه نردبوم داشت زیر سقف عجیب خونه جا به جا می شد و همه دیوارای نرسیده به سقف پر از کتاب بودن. دور تا دور همه خونه جای کتابا توی دیوار خالی گذاشته شده بود و می تونستی با نردبون از زمین جدا شی و به کتابا برسی. بهم گفت بشین. نشستم . یه جام نوشیدنی خیار و ریحون درست کرد برام. خیلی نمی فهمیدم چی می گه. همینقدر که گفت تو کی هستی؟ فهمیدم باید حرف بزنم. بعد گفت سوالت چیه؟  من اصلا سوال نداشتم. 
تمام طول معاشرت هیچ وقت آدم این شکلی نداشتم توی زندگیم. صاد داشت میز ناهار می چید. توی یه ظرف بلند شیشه ای پر از گلهای وحشی صحرا بود توی آب و گوجه های تازه. 

مهر بهم گفت می دونی هانی باید بره. 
صاد گفت هانی سگشه. هانی دو سالشه
 گفت الان که تموم شده باید بره.
 صاد گفت خونه موندن رو داره می گه. چهل ساله سر به خیابونا نزده.
 مهر گفت صاد چرا انقدر دیر آوردیش؟ 
صاد خندید و گفت آره واقعا. 
گفت پس حالا که آوردیش دیگه نبرش... 
یاد کلهر و آزاده افتادم. 
به طرز عجیبی زیباو ساده بودم اون روز مهر راست می گفت. 
مهر گفت اگر توی خیابون می دیدمت حتمن می ایستادم و نگاهت می کردم. 

من تشکر کردم!به قول صاد یه جناب سرهنگ تمام عیار!
مهر منو یاد گارسیا می نداخت که وقتی فهمیدم تاریخ هامون از هم دوره و جغرافیامون نزدیک حس خواستنش توی قلبم یخ کرد. 

مهر رها بود با هیچ کسی زندگی نمی کرد. سالها بود از همسرش رها شده بود . من نمی دونم کی و حتی کجا! اما می دونم نمی ذاشت خیلی از آدمها بدونن کجاست و ببیننش. 
زندگیش توی این بیابون مدرن بود. آی پدش رو برداشت و گفت حرف بزن تا من ازت عکس بگیرم. مهر می دونست من یک جایی جا موندم. عکاسی هم یه جوری جا گیری اجباری در زمانیست که از اکنون گذشته. داشتم به این فکر می کردم که کلاه گذاشت سرم. گفت کلاه آگاهی سرت گذاشتی و دورت رو بستی. این همه طنازی پشت اینهمه قدرت جا نمی شه و فقط داری خودتو خسته می کنی. یه سری کاغذ گذاشت جلوم و خودکار گفت بنویس. شش تا سوال ازم بپرس. من حتی یه سوال هم نداشتم اما جواب دادم فقط شش تا؟

برامون غذا درست کرده بود روی یه اجاق خاص صحرایی و نشیمن های دورش توی یه حیاط که از شیشه ها پنهون نبود. همه جای خونه برای من عجیب بود. توی زمان گیر می کردم وقت نگاه کردنش. 
سوال اول رو که پرسیدم ،جوابش شد اینکه بلند شد دستمو گرفت گفت با من بیا.درِ یه اتاق که روش نوشته بود stop رو باز کرد و منو برد داخل و درو بست. یه اتاق بزرگ که یه دوش خاص داشت و محل حمام کردن روی یک دایره چوبی با ارتفاع حدود سی سانتی متر به شعاع دو متر بود . یه روشویی اون ور اتاق بود و یه پنجره قدی به سمت یه حیاط دیگه که من ندیده بودمش و یه آتیش گاه اون ور تر از حیاط دیده می شد. 
توی یکی از دیوارا از نیم قد من تا بالا قفسه حوله های تا شده رنگهای خاص بود و پایین دایره چوبی پر از گل و گلدون و گیاه. نور به تمامی ریخته بود توی اتاق . گفت لباسهات رو در بیار و دوش بگیر. برات یه لباس می آرم که فقط همینو بپوش. حوله های تمیز توی قفسه ست. داشتم فکر می کردم نکنه خودش می خواد وایسه و توی عجیب ترین حموم دنیا چشم بر نداره از من ؟ که یهو رفت و برام یه پیرهن آورد و یه کیسه کوچیک با مزه که توش یه شُرت بک لس سیاه الیاف نرم و نازک توری بود. 
لباسامو کندم و فکر کردم چه خوب که صاد هست و این یعنی من نمی میرم و باید برم روی چوب و بعدش دوش رو باز کنم. بعد از کلنجار زیاد جسمی حاضر شدم با آب یخ دوش بگیرم و مهر رو صدا نکنم و نپرسم آب رو چرا یخ کردی؟ دیدم نقطه استیصال آدم آیا در عجیب ترین حمامِ وسط بیابون باید باشه؟ اینجا تموم میشه گذشته؟

موهامو برگردوندم پیچیدم دور حوله توسی و چند دقیقه طول کشید تا با خودم به توافق برسم که نباید سوتین ببندم. نوک سینه مو سرکوب نکنم پشت قواعدپارچه ها. 
پابرهنه خارج شدم از حموم و مهر گفت راه برو و بعدا بشین و چای گرم بخور. خودش رفت. صاد داشت توی آشپزخونه یه کارایی می کرد. 
موسیقی انگار توی فضایی که باورم نمی شد علف زده بود جون گرفته بود رفته بود توی پیاز موهام، زیر ناخنام، توی مردمک چشمام. انگار یک سرهنگ تمام بودم که اسیر شده بودم و حالا هیچ قدرتی نداشتم.  


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر