با ماشین کمپ اومد دنبالم. هم دیگه رو با شلوار شیش جیب و جیپسی گریل و مرد کوه و کمن دیده بودیم قبلا. هر دومون غریبه بودیم برای هم با کفش عروسکی و لباس مردونه. توی راه که می رفتیم تعریف می کرد که به یکی که آرزوی اسب سواری داشته گفته بیا کره خر داریم اسبامون تموم شده و من می خندیدم با اراجیفش. موقع خدافزی گفت می شه ازت بخوام یک کم بغلم کنی؟
یادم اومد نیمه شب که رسیده بودیم کمپ چطور بی که نیازمند کسی باشه آتیش درست کرده بود با دقت. چطور چیزبرگر زغالی ردیف کرده بود و چطور واسم چادر زد برم توش لخت شم برم دریاچه. واسم یه طوری بود که حس نیازمندی حداقل در حد ابراز ازش نمی گرفتم اما الان مثل اینکه واقعی دلش بغل می خواست. گفتم حتمن. آغوشش کشیدم و چند دقیقه بهش فرصت دادم تا خودش رو جا کنه توی فضایی که هیچ دلش نمی خواست آغوش کسی باشه و بعد موقع رفتن گفت یادم رفت بهت بگم چقدر خوشگل و دلبری.
واقعا آدما چقدر واقعی ان ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر