مهمونها که رفتن همه ی نورون های مغزم گفتن هی تموم شد. همه خونه هنوز پر از گل بود وحس می کردم سنگ تموم یعنی این نقطه ای که ایستادم. چقدر آدم می تونه از نقشی که باید داشته باشه در زندگی راضی باشه و از ایفای اون نقش راضی تر؟ حالا همون حس رو داشتم.
کیت رو صدا کردم و رفتم سمت اتاق خواب تا ظرفها رو می شورن و جمع کنن، لباسهامو در آوردم و دمر خوابیدم روی تخت تا با روغن ماساژ بگیرم. نمی تونستم صبر کنم تا فردا. بین تمام مهره های کمرم جاهای خالی ایی از آدمهایی بود که نبودن و آدم هایی که بودنشون معنا بخش جدیدی از زندگی نبود و سعی کرده بودم تمام قد وایسم تا کسی به خاطر این جاهای خالی نریزه.
حالااین جاهای خالی باید پخش می شدن توی همه ی تنم و ساعتهای اول بامداد وقتی شهر توی سکوته بهترین زمان بود. چهل روز روی رژیمم موندم و کیت همین طور که دستاش روی مهره های ستون فقراتم می ره و میاد داره تعریف می کنه از کیفیت اتفاق. من؟ از این نتیجه هم راضی ام و فکر می کنم به جلسه ی کاری فردا ساعت دو. یعنی می رم؟
از وقتی تصمیم گرفتم ناخدای کشتی های توی ساحل نباشم و کارهایی که من نکنم زمین نمی مونن رو رها کنم حس کردم خودم به خودم نیازمندم. برای همین از تخت که اومدم پایین وسایلم رو جمع کردم و سفارش کارها رو کردم به خانم الف و نیمه شب برگشتم سوییت خودم. فرو رفتم توی تخت و تمام روز تا فردا خوابم کش اومد و بیداری هیچ وقت پیروز میدان چشمهام نبود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر