۱۳۹۸ فروردین ۲۴, شنبه

رهایی؛ امنیت حضور در هزار سال دوم زندگی

برگشتم
صبح خونه رو با یک کوله پشتی و چمدون و کلاه و عینک و دوربین ترک کردم. سفرهای جاده ایی و طولانی آرومم میکنه. وقت دارم برای فکرکردن و دیدن کوه هایی که ایستادن به تماشای مسافران هزار ساله... آسمون هزار تووووو. روز اول سال بهترین زمان برای سفر به جایی برای روزهای آخره.
وسط بیابون یک دهکده که همه اش سفال و هنر و موسیقی بی کلام و صدای باد و بوی سفال و دیوارای کاهگلی و درهای قدیمی عجیب و غریب حتی توی اتاق خوابت،گل طبیعی، غذاهای عجیب،سکوت، کتاب ، بوی خاک، شیشه های عجیب با کارایی عجیب تر،آدمی که هر روز می برتت یه دنیای ناشناخته در رو باز می کنه و می گه بفرما توو... 
جایی که آسمون شبش پر از ستاره ست و هیچ نوری جز مهتاب نداره شب می تونه جایی باشه برای موندن. 
برای همین راهی که شدم می دونستم یک روز اونجا صد سال می گذره. طولانی و عمیق. یادمه اولین بار می خواستم فرار کنم اما این بار می گم یک روز دووم می آرم. اما؟
می رسم یه خونه بهم می ده توی دهکده اش. توی خونه پرنده ها آزادن و گرمایش خونه با هیزم و کرسی. یه نیم طبقه تخت داره با دیوارای کاهگلی و پنجره رو به کوه. اتاق خواب با گلای بنفش طبیعی. هارپ و ساز و کرسی برای شب و کتابخونی و گپ و گفت. اینارو میگه و وقت رفتن می گه تا لباساتو عوض کنی بری دوش بگیری برات قهوه می زارم. 
فرداش و فرداش و فرداش و فرداش .... برنگشتن اش چه خوبه. 
انقدر نرم و لطیف می شم باهاش که شب سوم که توی حموم دارم روی چوب دوش می گیرم و بیابونو می بینم فکر می کنم برم جلوی آتیش بگم لطفا پاهامو با روغن بادوم ماساژ می دی تا بخوابم؟
مهر آرامشی داره انگار از زندگیت سفر کرده باشی به هزار سال بعد و دلت نخواد هیچ وقت برگردی. هیچی باقی نمونده که نگرانش باشی برای برگشتن حتی. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر