سر میز شام همینطوری که نشسته بودم مامان کنارم نشست. زیر چشمی دیدم روی دستای نازک و قلمیش راده کم کم لک و چروک پیری می شینه؛ غب غب در آورده. دلم هُری ریخت. چقدر ما بچه ها از پیری مامان و باباها می ترسیم. یهو بعضم گرفت که می شه پیر نشی لعنتی؟ گفت چی شده دلت گرفته؟
مامانِ آدمی که من باشم هیچ وقت ندونست من چقدر دوسش دارم از بس من نزاشتم بدونه. پاسپورتم رو می زاره روی میز که هر جا می ری بهت خوش بگذره. می گم می خوای بریم قبلش با هم جایی؟ می گه خیلی دوست دارم و ذوق کودکانه می کنه.
مامان همیشه کودک بود و حالا همون آدم داره با رفتارای کودکانه پیر می شه و این برام سخته دیدنش.
چیزی که باعث شد حالم با رابطه مادر دختری کنار بیاد اینه که مامان بودن فقط یه سِمَتِ که به واسط یه شب عاشقانه یا غیر عاشقانه مرد وزنی به وجود اومده. اما اینکه اون زن چه کیفیتی از زندگی رو قبل اون شب تجربه کرده رو نمیبینیم و حتی بعد اون شب!
مامانِ آدمی که من باشم، هیچ وقت مادر نداشته و خوب من اینو هی یادم می ره و سطح درکم نزول می کنه. انتخابش دوییدن و رسیدن نبوده و قابل مقایسه با انتخاب من نیست! و هزار تا چیز دیگه که نهایتا باعث شده به دلیل شدت مهر بنده به ایشون نقاب می رم جلو سپرش می شم تا کارایی که بلد نیست رو بکنم و در نهایت از تماس با حوادث اصل موضوع را فراموش کردم و فکر کردم اون خوب نیست. در هر حال پیری پدر و مادرها یک طرف، ما که نمی تونیم ببینیم هم همون طرف.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر