یه زندگی های مشترکی هست که صدای جر خوردن طناب رابطه رو می شنوی. زندگی برادره اینطوری بود. برای من از وقتی بابا رفت و همه چی شد دنیایی ها خیلی از رابطه ها معنی دیگه ای گرفتن.
وقتی از سفر برگشتم و خبرش رو شنیدم، دلم براش رفت. گاهی باید حس و منطق رو باهم سر یه میز بشونی. فکر کنی به زمان زندگی خودت که وسط زندگی بقیه گذاشتنش چطوره؟ گوش کنی به حرف احساست برای لحظه هایی که نبوده اونی که باید. بعد در نتیجه کتاب و نسخه ای منطقیتو بپیچی و بتونی بری خونه مامان تا وقتی از جدایی هنوز می ترسه، بغلش کنی و بگی این روزا می گذره اما باید براشون صبر کنی. از یه جایی به بعد هم بزاری خودشون تجربه کنن فکرای تورو. شاید همه چی اون جوری که تو فکر می کنی پیش نره.
شبیه دریا می مونه. نه در جزر موندم نه در مد. برام بخشیدنش کاری نداشت اما هم پاش دوییدن کار نفس من نبود. چه خوب که یاد گرفتم بزارم آدمها وصل هاشونو زندگی کنن و فصل هاشونو .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر