۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

تداوم های یک ذهن مچاله 1

تلفن را بردارم چند شماره بگیرم بعد صدای بوق بیاید بوق سوم یک آقایی آن ور خط: بله دلتون چی می خواهد الان ؟ بعد تا وقتی که من فکر کنم زمان برای انتظار داشته باشد چون طبعن الان حال دوست مانندی با دل خود ندارم.یعنی دل با من ندارد .یک جوری قهر است .سنگین سنگین تحملم می کند ،می دانم!بعد بگویم یک نفر بفرستید .آقا بپرسد آقا یا خانم؟بعد من مکث کنم .نمی دانم شما چطور صلاح می بینید ؟بعد او توضیحی ندهد که چی صلاح می بیند چون صلاحش را حضوری من تا چندی دیگر می بینم .بعد بگوید دارد راه می افتد ؛کلید را پشت در بگذارید که تا دم در نیایید .چون طبعن او می داند در چنین وضعیتی انتظار زنگ در هم چقدر کشنده است .بعد قطع می کنم گوشی رو .آدرس هم برای چنین آژانس هایی به صورت اتصال به گوگل مپ بسیار واضح و مبرهن است .تکنولوژی ساخته ایم برای توی قبر پس؟
 خوب بلند می شم و می روم جایی اسکان گزینم .جایی یا توی کاناپه ی سه نفره ام که الحق اینروزها پشتم را هیچ خالی نکرد و نگفت وتعطیلات است و باید برود سفر و ماند و بی هیچ حرف اضافه ای خمودگی کمرم را توی فرم خوب خودش جا داد.جای بعدی تخت است.من آدم تختم.یعنی می توانم روزها روی آن غذا بخورم بخوابم کتاب بخوانم بروم اینترنت و سری به اوضاع مملکتی بزنم ... اصن من هیچ پخی هم نیستم . همین که نشسته ام اینجا کلید در می چرخد و می آید تو . سلام نمی دهد .با این شروع می شود که اینجور مواقع آقا بهتر است . من در پو زیشن روی کاناپه لمیده وار و وبلاگ نویسان می گویم "هوم". بعد کفشهایش را در می آورد و می رود اتاقها و فضای خانه را سر می زند .در این اثنا من به این فکر می کنم من هرگز هیچ مهمانی را با شورت و پیرهن کوتاه خوابم خوشامد نگفته ام بعد او می آید توی فضای نشیمن من و فکرم را پاره می کند
ادامه در پست بعدی ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر