جمعه غروبی روی مبل دراز کش، پای تلفن موزیک نه آنچنان واضح استاد محترم شجریان را گوش می دادم و به حواشی ذهنم استپ اند بک می دادم . که هنوز آدم های رفته به صورت زنده در قلب دیگری بی سرو صدا زیست می کنند .چه آن آدم خوب بوده باشد ، چه بد این صاحب آن قلب است که به خواست خود و یا به طور خیلی مرموز نا خواسته ای آن آدم را آب و دون می دهد و زنده نگهش می دارد . هیچ هم فکر نکنید این رفتار بی بازخورد می ماند .خیر !
آن خیال های نیمه شب که خفتت می کند پس دیوار ،همان یاد ها که دست تو را می گیرد می بیرد روی تخت که دراز بکشی و زل بزنی به سقف و به او فکر کنی ، همان خاطره های مرموزی که بینا بین رانندگی از یادت می برد کدام خیابان را باید بپیچی و کدام کوچه تو را کجا می برد و به خودت می آیی می بینی ترمز دستی را کشیده ای و رسیده ای به مقصد و یک عالمه خیابان یک مجموعه ای از کوچه هایی را که عاری از خاطره های او بوده اند را آلوده کرده ای .یک آلودگی محضی که می نشیند روی روز و شبت .انگار که یک سطل رنگ برداشته باشند و پاشیده باشند به یک بوم سفید !
کیست که بگوید این بوم چه تصویری دارد و یا نقاش به چی فکر می کرده ؟ هیچ کس حتی خودت یادت نمی آید به کدام بخش از هستی او و خودت که گره کور به هم خورده اید فکر می کنی .حتی یادت نمی آید به خنده هایش در فلان روز ، یا به تصویرش وقتی ساکت و صبور کار می کرده و حواسش نبوده تو داری زیر چشمی او را نگاه می کنی ، یا به گلوله اشکهاش وقتی ضعیف می شده تا توی قوی به دادش برسی یا یا یا یا .... هزار تا یا !
دلتنگی ات گاهی انقدر بزرگ می شود که تو را مشکوک می کند به تقویم که مگه چه روزیه ؟ هی توی سالهای گذشته می گردی دنباله یه بهونه برای این تاریخ ! مگه امروز چند شنبه ست ؟ یعنی ... ؟! آنقدر دلتنگی ات بزرگ می شود که دیگر دلت برای چیز های کوچک تنگ نمی شود .آنقدر دلتنگی ات زیاد می شود که سر می رود از گوشه ی چشمت ...
آن خیال های نیمه شب که خفتت می کند پس دیوار ،همان یاد ها که دست تو را می گیرد می بیرد روی تخت که دراز بکشی و زل بزنی به سقف و به او فکر کنی ، همان خاطره های مرموزی که بینا بین رانندگی از یادت می برد کدام خیابان را باید بپیچی و کدام کوچه تو را کجا می برد و به خودت می آیی می بینی ترمز دستی را کشیده ای و رسیده ای به مقصد و یک عالمه خیابان یک مجموعه ای از کوچه هایی را که عاری از خاطره های او بوده اند را آلوده کرده ای .یک آلودگی محضی که می نشیند روی روز و شبت .انگار که یک سطل رنگ برداشته باشند و پاشیده باشند به یک بوم سفید !
کیست که بگوید این بوم چه تصویری دارد و یا نقاش به چی فکر می کرده ؟ هیچ کس حتی خودت یادت نمی آید به کدام بخش از هستی او و خودت که گره کور به هم خورده اید فکر می کنی .حتی یادت نمی آید به خنده هایش در فلان روز ، یا به تصویرش وقتی ساکت و صبور کار می کرده و حواسش نبوده تو داری زیر چشمی او را نگاه می کنی ، یا به گلوله اشکهاش وقتی ضعیف می شده تا توی قوی به دادش برسی یا یا یا یا .... هزار تا یا !
دلتنگی ات گاهی انقدر بزرگ می شود که تو را مشکوک می کند به تقویم که مگه چه روزیه ؟ هی توی سالهای گذشته می گردی دنباله یه بهونه برای این تاریخ ! مگه امروز چند شنبه ست ؟ یعنی ... ؟! آنقدر دلتنگی ات بزرگ می شود که دیگر دلت برای چیز های کوچک تنگ نمی شود .آنقدر دلتنگی ات زیاد می شود که سر می رود از گوشه ی چشمت ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر