۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

می گذرد ....

همه ی آدمها این تجربه را دارند که در جایی از زندگی -شاید هم در خواب شاید در بیداری - در طی حادثه ای که ما آن را رسم روزگار صدا می کنیم قسمتی از آنها جایی گیر می کند جا می ماند . بی آن قسمت هم به زندگی  می شود ادامه داد . سخت است .می دانم .از دانستن هم مطمئن تر !
گاهی آن قسمت از دست داده بافتهایش خودشان را ترمیم می کند و خوب می شوی . گاهی هم نه ! سلولهای باقی مانده هم هر کاری را ارجاع می دهند به سلول های از دست رفته ! آن وقت هاست که درمانده می شوی . شاید هم احساس می کنی خالی هستی از چیزی ! از کسی حتی ! بعد که کسی حالتان را می پرسد نمی توانی بگویی " خوبم " . زل می زنی و نگاه می کنی . به هر صدایی که نزدیک صدایش باشد خو می کنی . به شنیدن اسمش در خیابان پاز می شوی و نمی توانی قدم برداری .حتی اگر دستت پیراشکی مستر دونات بوده باشه و سرخوشانه لِک و لِک کنان راه می رفته ای ...
اسمش را بگذاری دلتنگی یا هر کوفت و زهرماری ! چیز کثیفی ست لعنتی . سطل سطل اشک می پاشد در چشمهایت .کرور کرور بغض گره می زند در سینه ات . این را هرکسی نمی فهمد . حقیقتش اینه که این را هیچ کسی نمی فهمد !خودِ طرف می داند و بس.
این حس را پشت چراغ قرمزی که سبز شده و همه بوق بسته اند بهت و فحش و بدو بیراه بارت می کنند می فهمی . این را همه جا می فهمی .همه جا ! برای مثال عرض کنم خدمتتان وقتی سوپ می پزی و به مغزت فشار می آوری سوپ آن روز چه بود ! وقتی ظرف می شوری و بسته ی تاید را از جلوی چشمت دور می کنی .وقتی کنترل ضبط را زمین نمی گذاری و آهنگ ها را پشت به پشت رد می کنی .وقتی آهنگهای جدید هم ناخن می کنند توی چشمت تا خاطره ای چیزی را یادت بیاورند .وقتی ... وقتی ....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر