گفتم: «میترسيدم دستهام از دلتنگيت بميرد، حالا ديگر از هيچ چيز نمیترسم.»
گفتی: «چرا اينجوری نگاهم میکنی؟ حالا که همه چيز توی من تمام شده؟ يادت هست من امنيت میخواستم؟ يادت هست تب داشتم تنهام گذاشتی آن شب؟»
گلههای تو و کوتاهیهای من برای تو کوه شده، دلتنگی من و خوبیهای تو برای من کوه شده، دو تا کوه بلند بين من و تو فاصله است حالا که هردومان نمیدانيم با آن چه کنيم...
گفتی: «چرا اينجوری نگاهم میکنی؟ حالا که همه چيز توی من تمام شده؟ يادت هست من امنيت میخواستم؟ يادت هست تب داشتم تنهام گذاشتی آن شب؟»
گلههای تو و کوتاهیهای من برای تو کوه شده، دلتنگی من و خوبیهای تو برای من کوه شده، دو تا کوه بلند بين من و تو فاصله است حالا که هردومان نمیدانيم با آن چه کنيم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر