۱۳۹۰ اسفند ۶, شنبه

یه روزی ...

وقتی او را به خانه می آوردند من داشتم حد فاصل میان حال و پذیرایی را می دویدم . صدای بوق ماشین و موتور ماشین را می شناختم . فهمیدم که آمدند . خیلی گریه می کرد و از گریه به بعدش را خوب یادم نیست که الان آنها که یادشان هست می گویند او گشنه بوده و با قن داغ حسابی سیر شده و خوابیده .
همه می گفتند چقدر زیباست . مادرم با آب و تاب برای همه می گفت که پزشکان و پرستاران از او به عنوان زیباترین نوزاد این بیمارستان یاد می کنند و من با خودم فکر می کردم خوب زیبایی یعنی چی ؟
آن زمان من چهار سال داشتم و خیلی چیزها را می فهمیدم و خیلی شرافتمندانه خودم را به نفهمی می زدم . این حرفه جور عجیبی در خور من رفته بود انگار ! یادم است توی راه برگشت از بیمارستان از برادر پرسیدند اسمش را چی بگذاریم و ایشون امر فرمودند " ... " و شناسنامه به دستور ایشون به همین نام مُهر خورد !
از تلاش های مکروه برادر مبنی بر گذاشتن بالش بر دهان نوزاد که در دوران طفولیت  بر من روا داشته بودند خبری نبود و من وظیفه ی خطیر خود می دانستم که از هیچ مراقبتی دریغ نکنم . از آنجا که نوزاد چاق و چله بود و با شیر مادر گرسنگی شان درمان نمی شد من شیر خشک برایش درست می کردم و او را روی پا می خواباندم ! و شیشه شیر را روانه شکم نوزاد می نمودم .
شیشه ها پر و خالی می شد و نوزاددستهایش را در هم قلاب کرده چشم از ما بر نمی داشت و ما که زورمان نمی رسید پاهایمان را که چون کارتون تام و جری زیر پیکر گرانبهای نوزاد پِرس شده بود را تکان دهیم ، دستهایمان را به گوشه های بالش می رساندیم و همه ی عزم خود را در جهت حرکت های افقی جزم می کردیم تا کودک خوابش ببرد .
و چقدر احساس رضایتمندی بر ما مستولی می شد که دیگر به زور برادر نباید با ایشان بازی های احمقانه پسرانه بکنیم واز این قبیل موارد .
کودک بزرگ و بزرگ تر ، عزیز و عزیز تر می شد و حالا خانم ما را " مامان مخفی " صدا می کند و یک دنیا آب نبات چوبی در دلمان آب میشود !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر