سوار تاکسی شدم . کنار دستم آقایی بود که متوجه شد خیلی باز ننشیند بهتر است.کمی جلوتر پیاده شدند . من کز کردم گوشه ی پشت راننده .ساعت حدود شش غروب بود .دلتنگی انگار ابر بهاری باشد یک هو پهن شد روی دلم .که چقدر دلم برایش تنگ شده .که چقدر با گذر روزها جای خالی اش بزرگ تر می شود .که چقدر خالی شده ام از همه و تصویر دست های بسته اش ...
سرم را تکیه دادم به صندلی تا بغضم سر و سامان بگیرد
سرم را تکیه دادم به صندلی تا بغضم سر و سامان بگیرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر