داشتم کار می کردم که پشت سر هم صدایم می کردند که بیا اینجا اینو ببین . آلبوم های خیلی سالهای پیش را پخش اتاق کرده بودند و هر کسی یک عکسی چیزی دست گرفته بود و نگاهش می کرد . یک پاکت قرمز رنگ بود پر از عکس های سیا ه سفید قدیمی که خیلی هاشونو اصلن ندیده بودم . عکس هایی که پشت شان مهر عکاسی خورده بود با شماره تلفن های کوتاه تهران قدیم . یک عکسی بود که فکر کنم شمال است . وقتی بابابزرگ زنده بود .حتی مادربزرگ ! مامان یک دختر بچه شش هفت ساله است انگار .دست پدربزرگ را گرفته بود و هر سه می خندیدند .چسبیده بود به اونکه زودتر می ره ...بعد از همه شان شادتر وزنده تر و واقعی تر همان "دانه انار " بود که خنده هایش انقدر زلال بود.
عکس چشممان را می سوزوند مثل پیاز ...
عکس چشممان را می سوزوند مثل پیاز ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر