۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

از فیلمهای خوبی که میبینیم

هر جا که می خوانمش یا هر زمان که به پوچی دنیا فکر می کنم یا هر چیز دیگری دلم می خواهد یک بار دیگر از اول این فیلم خوب را ببینم .
 بعد همین‌طور بی‌دلیل یادم افتاده بود به این که چقدر ماجرای عجیب بنجامین باتن را دوست داشتم. یادم افتاده بود به آن اواخرش، جایی که کیت بلانشت کهن‌سال، بنجامین نوزاد را در آغوشش گرفته بود، که همه منتظر بودیم آن‌قدر پسرک بیچاره جوان شود، نوزاد شود، تا بمیرد. آن نگاه آخری که بنجامین انداخته بود و بعد، نوزاد نوزاد مرده بود. یک عمر زندگی کرده بود و بی‌که چیزی یادش مانده باشد، آن‌قدر جوان و تازه و نورس شده بود که تمام شده بود. یادم افتاده بود به آن جا که کیت بلانشت روی صندلی نشسته بود و بنجامین را در آغوشش گرفته بود. به آن دردی که داشت تماشای ازدست‌دادن محتوم و تدریجی‌اش، به آن ترکیب پیچیده‌ و بی‌نظیر زن/مادر که کیت بلانشت دچارش شده بود. به آن کودکی محتوم و مرگ‌آور بنجامین. همین‌طوری یادم افتاده بود به آن لحظه و دلم گرفته بود، همین.


از سرهرمس

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر