اتاق سرور در چند قدمی میز ما بنا شده .یا میز ما را اینجا بنا کرده اند . به هر حال یک جایی هست که وقتی درش بسته است یک صدای ملایمی مثله سشوار همه ی روز در زندگی آدمهایی که اینجا کار می کنند جریان دارد .اما امان از وقتیکه در اتاق باز شود . صدای جاروبرقی فیل ها را می دهد . هووووووووووووووو...یه همچین صدایی که خواندن کِی بُوَد مانند شنیدن، کاملا" مصداق مناسبی است برایش.
بعد آقای "ی" که می رود با مادرش صحبت کند مجبور است در اتاق داد بزند تا صدایش بر اساس یک بارانداز بر صدای سرورها غلبه کند .تنها چیزی که در آن لحظه می شنویم صدای "مادر من ...مادر من " آقای "ی " است .آقای "ی " جوان است .اینجا همه جوانند .مجرد است به گمانم .این گمان دو طرفه است . گِرد و کوتاه است .مزه پران است .با خودش شعر می خواند و در جواب حرف و سخنها با شعر جواب می دهد مثلا اگر کسی بگوید کامران رفت !، ایشون در جواب می گوید رفتی و از رفتن تو قلب آیینه شکسته وادامه اش .با همین کارهایش ذهن من را از آلزایمر می رهاند هی ما را به سرچ وامی دارد که لعنتی اینو کجا شنیده بودم ... بعد آقای "ی" در ریختن چای ،قهوه و انواع نوشیدنی های گرم و سرد چند پا جلوتر از مسئول آبدارخانه است .ایشون اصلن به یک پا هم نمی رسن . آقای "ی " وقت سلام و علیک آدم ها را بغل می کند و می فشرد . چیزی شبیه احساس همدردی .اینهمه نوشتم تا این رو بگم که شخص حقیر از آغوش گرفته شدن در می رود همیشه . نمی تواند سینه اش را بچسباند به سینه ی طرف مقابل. ریشه اش هم پیدا نشد که نشد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر