۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

مشتی حسن

"برایم مهم نبود" اصلا" مفهوم واضحی از احساس یک خواستن یا نخواستن ، ماندن یا نماندن و ... ندارد . یک احساسی است که اصلا" نمی توان وزنش را بدست آورد . برای من در زندگی این مفهوم هنوز تصمیم نگرفته ام یا در مقیاس خیلی بزرگتر نمی توانم تصمیم بگیرم ! دارد .نمی توان یعنی به مغزم چیزی خطور نمی کند یا اگر بخواهم خیلی صادقانه بگویم این است که مثل بازی استپ هوایی  توپ را می ندازند یکی بگیرد ، تصمیم های من هم گاهی این شکلی است .باید مسئولیتش را بندازم گردن کسی. جا می زنم . می ترسم .فکر می کنم قد اون تصمیم نیستم .خوب حالا همیشه که درست از آب در نباید بیاد . اصلن فعلن رفتن در دل من ترس ایجاد می کند . ریشه هم مشخص است . بماند ! 
هر کاری که می خواهیم بکنیم لب پرتگاه ایستادیم تا یکی هولمون بده .ماشین خریدن . خونه خریدن . رفتن یا نرفتن . ماندن یا نماندن ... 
حالا همه از خداشونه که برن سفر ما نشسته بودیم که کاش ویزا نیاد .عینه زمانی که می خوای بری کارنامه بگیری دعا کنی که قبول بشی ! چه فایده داره اون دعا اون موقع دیگه ؟ بعد ویزا می آد ما تازه می گیم بد هم نشد ها .اصلن خیلی هم خوب شد که ! پرت بودن از مرحله اندازه داره ماله ما هم اینجوریه .بعد حالا به جای موندن و هزار چیز دیگه باید فکر کرد .
..............
شین  را یک سالی است می شناسم . اوایلش به نظرم عصا قورت داده بود و نگاه آدمهایی که مرموز همه چیز را دنبال می کنند راداشت .تا اینکه منتقل شد به اتاق ما .بحث از نمی دونم کجا باز شد که دیدیم ما چقدر علاقه های مشترک داریم . مثلن هر دو صبح زود سرکار بودیم تا لنگ غروب بعد ساعت های آخر پر انرژی تر بودیم . دفتر را ساکت دوست تر داشتیم بعد یک نسکافه ای می زدیم که روشن تر هم بشویم .وقتی من داشتم از اون جا کوچ می کردم هی می گفت حالا یک روز بیشتر بمون .دیروز که دیدمش انگار لای منگنه مونده باشه .بغض داشت وقت رفتن .کار گاهی همه ی زندگی آدمها می شود ؟ احساس تعلق ؟ حفظ  آرامش فعلیه و نمی خواهد آدمها نخاله ی قبلی بریزند روی زندگی اش ؟ 

..............
قاف فکر می کند که چی ؟ اون روز که کاغذ کف دستش را آروم و یواشکی داد که منو اد کن .بعد آن روز نوشته شما آدم پیچیده ای هستید .خوب هستیم که هستیم .آیا به شما چه .یا من احساس به خود گرفتن موضوع رو دارم ؟ خلاصه حس خوشایندی نیست نگاه این شکلی .

.............

عین تازه کوچ کرده . هستند آدمهایی - معشوقه هایی - که برایش ناهار می آورند .به دیدنش می آیند .بعد که امروز این را شنیدم در جوابشان نقل قولی از خانم هایده که به دیدن من بیا مهتاب در اومد . 

.............


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر