ساعتهای یازدهِ اینجا خیلی ساعت های درد آوری است.لااقل برای من .بقیه همچنان سیخ نشسته اند پای میز و زل زده اند به مانیتور.به گمونم من همان کودکی هستم که گشنه به دنیا اومدم .اصن گریه ی همون موقع هم مال گشنگی م بوده .ساعت یازده که می شود من هشتاد درصد حافظه ام خالی می شود و در گمان ظرف غذای همکارها در یخچال به سر می برد . دلتون سوخت ؟ باید هم بسوزد ! همین چند دقیقه پیش حس کردم زلزله عجیبی در دلم اومده .آخرین وعده ی غذایی جدی ام را به یاد آوردم .خواب بودم چند شب بود .می غلتیدم و به این فکر می کردم یعنی برنچ دم کشیده و یا ترکیب پیاز های سفید و شیرین با بادمجانهای اهالی دل و ران مرغ زعفرانی داخل ماهیتابه الان چه حالی دارند ؟ بدون من سر میز می روند ؟ بعد ادامه ی خوابهایم را می دیدم که یکهو پریدم سر میز و چشم بسته از همین مخلوط که فلفل دلمه ای های مهربانش جای خود را در دلم باز کرده بودند روی پلوی تازه می ریختم و ...
همین چند دقیقه پیش که این افکار پریشون یا کابوسهای بیداری ام در ذهنم یورتمه می رفتند لیوانم را برداشتم تا بروم یک چایی بریزم و شکمم را گول بزنم .بعد خدا گذاشت در کاسمون .همکاران محترم حاضر در صحنه چه خیارها که خُرد نمی کردند .آن یکی فلفل دلمه ای های سبز مهربان را ،آن یکی گوجه را ... دلخراش ترین صحنه وقتی بود روی ذات بد ذاتم پا گذاشتم و کاهو های بره وار ( مغز کاهو های نوجوان) را به حال خود روی میز رها کردم و حدفاصل در آشپزخانه تا میزم را به لیوان چای در دستم چه بد و بیراهها که نگفتم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر