اصلن خوب است من با بقیه فرق کند . بقیه یعنی آدم هایی که دوروبرت بساط زندگی شان را پهن کرده اند .مثلن همین خود من ! هر وقت ویرم بگیرد لباسهایم را از کنج اتاق برمی دارم و خیلی ها هی غر می زنند .خوب اتاق مستقلی نیست طبعن آنجا که بساط پهن می کنیم .شکر وسط کلام.مثلن اون ورز در اثنای خاموش کردن ماشین و پیاده شدن دیدم آقایی در فاصله ی کمتر از پنجاه متری من از زیر یک پتو بیرون آمد و روبرو -سمت ضلع شمالی که من مستقر بودم - را نگاه کرد و بعد دست برد به زیپ شلوار و بساطش را در خیابان جاری کرد .انتظار دارم تشخیص داده باشید بساط منظور حالت و آلت های مزبور است .و کمی بعد که آب باغچه را برداشت به زیر پتو رفت و سکنی گزید و خوابید .
خوب شکرها را جمع کنید که داشتم می گفتم .همین من ! سر مسائل خیلی سطحی اما عمیق از خودش راضی نیست . آن بحث به کنار اما زور که نیست .یک هو میخ می شود درونمون که دلمون نمیخواد باهتون حرف بزنیم .این یک هو چیز غیر قابل وصف و باورنکردنی است . در همین راستا از خانه که می زنم بیرون به نشانه اعتراض حرف نمی زنم .اصلن در نود درصد مواقع دوست ندارم حرف بزنم اما تلفن را دوست دارم . بعد یک جاهایی عمیقا" پی بردم چقدر از تلفن و زنگش بیزارم ... از این مثالها فراوونه !
همون موقع که دارم می خندم بلند بلند یه حال بدی ریشه دوونده توی دلم قد کرگردن .یا وقتی می گم هیچی نمی خوام همون موقع بزنی پس ضمیر ناخودآگاهم لیست بهت می ده در حد یک هفته شاپینگ . آیا این یک جنگ درونی است ؟ آیا من در یک تضاد درونی متولد شدم ؟ آیا تقس و لجبازم ؟ با کی ؟ با چی ؟ تا کی ؟ آی دهنم ...
آدم های خانه ما انس عجیبی با تلویزیون دارند.ما نداریم . از بچگی هم نداشتیم .سر و ته داستانو می زدی یکی دو قسمت از خونه ی مادربزرگه رو دیده بودیم که بتونیم با هم سن و سالامون امرار معاش کنیم .ما اون موقع هم نشد سر جای خودمون جا بیفتیم . یعنی جامون قد و قواره ی تنمون نبود .کارامون پسرونه .دوستامون . خرید می کردیم .مادرو بچه رو ردیف می کردیم . نون می گرفتیم ... همون پسر خاله اما در ژانر باهوش و زبل .
حالا هم می آم خونه می افتیم روی وبلاگ خونی .حالا نخون کی بخون . این کامپیوتر ،این اینترنت ، این تکنولوژی این عادات من ...زندگی درونی آرام من همینا ها هستن .که آروم آروم غر می زنم باهاشون ،هیچی نمیگن می شینم سرجای خودم . آروم آروم آهنگ می خونن برام.فیلم نشونم می دن . دوستامو می بینم باهاشون .کار می کنم ... اما بیرون این شکلی نیست .کافی است در این تاشوی لعنتی رو ببندم .عینهو صحرای عاشورا تیر می زنن .بیا شام ! تا کی می شینی پای اون ! اینکاره چی شد ؟ فردا چیه برنامه ؟ و از این قبیل ...
ای روزبه .. ای روانی خانه های شهر من ... یک تخت خالی برای من و دنیای خودم می خواهم ... چند روز کافیست حتی !بیمه ی دعای مادرم هم هستم در ضمن در هزینه ها با خیال راحت اعمال نظر کنید !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر