دیر رسیدم .رفتم چای بریزم که حرفشان را شنیدم .صحبت آمبولانس بود . بند دلم پاره شد. پدر مهدی -همکارمان- فوت شده بود . حال که حال نبود از بی حالی هم بدترشد .یاد لحظه های سخت انتظار تو را آوردن افتادم . از ساعت پنج صبح لباس پوشیده بودم و منتظر تا تو را بیاورند .حتی نمی توانم بنویسم این حرف های لعنتی را . این سختی داغون کننده اش را .... نفسم می گیرد.قلبم تند می زند .داغ و سرد می شوم .هیچ چیز سرجایش بند نمی شود .بعد تو فکر کن من را روزی چند بار به این حال می اندازی ....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر