۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

سازه

دستمال برداشتم خاک کتاب خانه و اره های چوب را پاک کردم. کتابها هنوز کارتن بودند .زمین تمیز نبود.قالیچه لوله شده بود .آینه خاک گرفته بود .جاروبرقی خودش اینجا بود خرطومش سه اتاق آنورتر.بساطی خلاصه .فنگ شویی می کردیم کتابهایی که دلمان می خواست را می گذاشتیم که بقیه بخوانند .کتابخانه پر شد تقریبا".رو تختی را کشیدم.تمیز کاری اساسی . عضله های پشت رانم درد گرفت . کفش می خواستم بپوشم پشیمان شدم . در من پسر بچه ی گستاخ پررویی زندگی میکند که می خواهد مرد بزرگی باشد. جیگر ها را روی تخته گوشت می بریدم و سیخ می کردم .بساط سبزی هم به راه .بال سیخ می کردم .در زندگی قبلی ام با فرآورده های گوشتی زندگی مسالمت آمیزی داشته ام قطعن . کنار بساط منقل پهن شدیم و کبابی خوردیم ... خندیدیم... سنگ ها را به کاغذ ها باختیم ...گلها را پوچ کردیم .از هیچ ،زندگی می ساختیم .