شهر را از بالا دیده بودم .کوچه های سر بالا و سر پایین قدیمی چند هزار سال پیش را آرام آرام قدم می زدم و گاهی چشم به چهارچوب دوربین می بستم و چیلیک!بعد چند قدم جلوتر می ایستادم و آن آقای چینی با لنز بلند دوربین اش را که از پنجره های ساختمان های اطراف عکس می انداخت را ورانداز می کردم. یک میدانی هست آن وسط که مسابقات سوارکاری برگزار می کنند و پولدارهای اروپا مسابقه را از پنجره های ساختمان های اطراف نگاه می کردند .من نشسته بودم توی میدون روی زمین.هوا یک جور خیلی خوبی بود .از صبح خنک که راه افتاده بودم گرمتر شده بود.داشتم سیگار آتیش می کردم که احساس کردم یک لنز دوربین دارد شکارم می کند .آتیشم تند تر شد!هوایی بود .ملس. نم روی دیوارها بین روحت رسوخ می کرد.کلیساهای مر مری تو را بین روح های پاک چند هزار سال پیچ گم می کرد... نه از اسب ها خبری بود .. نه از هوادارها... من بودم و من و زمان آهسته آهسته از روزگارم رد می شد .این گذر زمان گاهی در حد چه حیف احساس می شود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر