۱۳۹۱ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

گردانه ی دف

برگشته ام روی همان صندلی که وق وق بچه ی بیگانه ها روی اعصابم بود.کار دنیا همین است ها !تو را می برد برت می گرداند همان جا که بودی .بعضی وقتها صندلی ات را می شناسی و بعضی وقتها پیش خودت می گویی چقدر برایم آشناست یا انگار در خواب این صحنه را دیده بودم!یا شاید حتی هیچ وقت برایت آشنا نباشد آنجایی که هستی .آدمها هم همینند .امروز اسم من هاشم است و تو من را دیگر دوست نداری و فردا یک هاشمی پیدا می شود که اسمش کامبیز باشد و تو را دوست نداشته باشد.و هیچ وقت ما حدس هم نمی زنیم که فردا هاشمی چیزی سر راهمان سبز شود .مثلن همین خود من !سرم را چون بز کوهی انداخته ام پایین و می چرم .یکی نیست با این بز دوست شود او را به چرا ببرد و به زور علفی به او بفهماند کار دنیا کپی پیست است بزی جان . حالا که بر میگردیم ذوق. برگشت دارم.ذوق خانه ی مادری با پرده های رنگارنگ.ذوق همه ی بی ذوقی هایش.ذوق آدمهای خسته ای که درگیر روزمرگی اند.ذوق دردسرهای زندگی.همه ی اینها بعد از چند سفرنوشت تمام می شود ؟بعد از چند روز؟چند آغوش هست که دلتنگشانم . روزی که می رفتم دختری با موهای ماهگونی را دیدم که یادم باشد قصه اش را بنویسم.من هم حالا فکر می کنم اگر نمی رفتم چه کار می کردم ؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر