اصلن هیچ کاری نداشته باشیم که اونی که وبلاگ می نویسه شاده یا نه .مهم چیزیه که می نویسه . این همون چزیست که نمی توانسته بریزد توی لبهایش و بخندد یا بریزد توی چشمهایش و بمیرد .
مرد هایی که وبلاگ می نویسند را دوست دارم . بعله به همین سادگی . دوست دارم .دوست داشتن ایدز نیست . دوست داشته باشیم . نفرت هم وبا نیست . تنفر هم داشته باشیم . هرمس نوشته قهوه و سیگار و وبلاگ خرس که آنلاین شده باشد می تواند صبح خوبی باشد . هم خرس را خیلی دوست دارم . هم هرمس را . سطح امیدش به زندگی را هم دوست دارم . هم می فهمم هم دوست دارم . مردها واقعی تر می نویسند .یعنی خوب تیغ موکت بُری می اندازند و خرررررچ آدم را پاره می کنند . سطح غمشان نفوذ می کند . نفوذذذذذذ ...
من هیچ وقت مردی را از نزدیک نشناختم که بنویسد که دوستش داشته باشم . این خفت است آیا ؟ هر چیزی هست . نشد که بشه ! نشد بخوریم به پست همچین آدمی که بگوییم بابا من حرف دارم ، نوشتمشون ! این آدرس برو بخون .
نگرانیمم بگم . مثلن همین اواخر فکر می کردم گاو خونی حسین نوروزی حالش خوبه ؟ یونجه اش می رسه ؟ چرا نمی نویسه پس ؟ آخرسر غمگین ترشد .نکنه ... اما نه ! نکرده بود خدا این دفه .زنده بود . هنوز می نویسه .
حرف زدن ما داستانیه . آقا من آدم حرفای اصلیمو زدن نیستم . بخوامم بزنم از هزار نفر حرفم به یکیشون می آد . آقا نمی فهمن خوب . می گم من عزیزم رفته . اونم چه رفتنی ؟؟ رفتن بی برگشت ! اونم چه جوری ؟ بی هوا ! اونم کی ؟ شب عید ... اونم چی ؟ وقتی هی می گفت سال تحویل باید بیام خونه پیش هم باشیم ... اون وقت می گن تو باید قوی باشی .این یعنی تَبَر .
بین خواب و بیداری حس کردم رختشویی هتل بلوار توی دلم روشن شده . دلشوره نبود .درد بود . رفتم زهرماری خوردم .برگشتم توی تخت . پتو رو قلمبه کردم زیر شکمم روش پهن شدم .گردنمو گذاشتم سمت چپ. درد گرفتگی گردنم .برگشتم سمت راست .نه برای نکشیدنش . برای مراعات شخصی خودم .
من هیچ وقت مردی را از نزدیک نشناختم که بنویسد که دوستش داشته باشم . این خفت است آیا ؟ هر چیزی هست . نشد که بشه ! نشد بخوریم به پست همچین آدمی که بگوییم بابا من حرف دارم ، نوشتمشون ! این آدرس برو بخون .
نگرانیمم بگم . مثلن همین اواخر فکر می کردم گاو خونی حسین نوروزی حالش خوبه ؟ یونجه اش می رسه ؟ چرا نمی نویسه پس ؟ آخرسر غمگین ترشد .نکنه ... اما نه ! نکرده بود خدا این دفه .زنده بود . هنوز می نویسه .
حرف زدن ما داستانیه . آقا من آدم حرفای اصلیمو زدن نیستم . بخوامم بزنم از هزار نفر حرفم به یکیشون می آد . آقا نمی فهمن خوب . می گم من عزیزم رفته . اونم چه رفتنی ؟؟ رفتن بی برگشت ! اونم چه جوری ؟ بی هوا ! اونم کی ؟ شب عید ... اونم چی ؟ وقتی هی می گفت سال تحویل باید بیام خونه پیش هم باشیم ... اون وقت می گن تو باید قوی باشی .این یعنی تَبَر .
بین خواب و بیداری حس کردم رختشویی هتل بلوار توی دلم روشن شده . دلشوره نبود .درد بود . رفتم زهرماری خوردم .برگشتم توی تخت . پتو رو قلمبه کردم زیر شکمم روش پهن شدم .گردنمو گذاشتم سمت چپ. درد گرفتگی گردنم .برگشتم سمت راست .نه برای نکشیدنش . برای مراعات شخصی خودم .