تصویر تو همیشه هست.همه جا هست .پنهان کردنی نیست . به همون اندازه هم نیاز نیست سعی کنم تا به یادش بیارم . در مورد خیلی ها اینطوری ست در زندگی ام . در مورد خیلی ها هم نه ! مثلن خاطرم هست . آنروز که ترافیک رفته بود توی جلدشهرو با تو رفتیم خونه . من می دونستم تو می خواهی شام مبسوطی داشته باشی. حیای خاص ات را در زندگی و ولع غذای های خوشمزه دوست داشتم . می دانستم زندگی ات با غذا رنگ می گیرد . شاد می شوی .دل می بازی ...
شدم سر آشپز و برایت ران مرغ می چیدم در ماهی تابه و نمک و فلفل و ادویه و رزماری و کرفس و فلفل دلمه ای و ...
و یک ساعت بعد وقتی تو داشتی سریال مورد علاقه ات را می دیدی صدای من که غذا آماده است !
تعرفی و تمجید تو شیوه ی خاص خودش رادارد . بعله !
و صبحانه اش که برایت آب پرتقال درست می کردم و عسل می چیدم و نان بربری و کره و پنیر و خیار و گوجه و ... و صدای خودم که با شجریان می خوندم ..." ببار بارون ... " بعد هی می گفتم این آواز خیلی خوب و غمناک و چسبناک است و تو که نگاهم می کردی ...