شما بروید من می مانم خانه .می خواهم بخوابم کمی .خسته ی راه رفتنم .هر چه اصرار کردند راضی نشدم. می خواستم بمانم .بی هیچ برنامه ی قبلی . من آدم تحمل کردن نیستم .تا یه جایی می شود از یک جایی به بعد سر میرود. آدمها نباید بچسبند به من روزو شب. کلافه می شوم . راست کلام اینست که باید یک جاهایی تنها بمانم . حتی اگر هیچ کاری نداشته باشم انجام بدهم . بالاخره یک سقفی ، دیواری ، چیزی پیدا می کنم که بهش زل بزنم که ! موضوع هم تا بخواهید دارم در ذهنم . دور و نزدیک ،واقعی و مجازی !
آنها که رفتند خزیدم در اتاقی که دیوارهایش زرد رنگ بود. کفشهای پاشنه دارم را از پا در آوردم و لباس راحت پوشیدم و خزیدم توی تخت . قبل از آن چوب پرده ی چوبی پنجره ها را هم پایین دادم تا صدای پای عابرها را نشنوم و نوری به داخل نفوذ نکند .
احساس پیچیدن گیاه طوری دور عضله های شکمم داشتم . احساسش را می فهمیدم . تلفنم را روشن کردم و یک فایل جدید باز کردم تا بنویسم .برای آدم ِ دور و نزدیک هم می نوشتم که چی می گذرد و چی نمی گذرد .گیاه ها بیشتر می پیچیدند . طبیعی است . رفتم برای خودم یک آب جو باز کردم و گذاشتم کنار تختم .سردی هوا زیر نسوج پیرهنم نفوذ می کرد . مار طور وار خزیدم زیر پتوی قرمزم . با زهم می نوشتم .وقتی آدمهایی که از من دورند دورتر می شوند یک چیزی توی زندگی ام سفت می شود . بعد که آنها را می شنوم ، می خوانم ، می بینم و... بدنم می لرزد . انگار کن بخواهی چیز سختی را واژگون کنی . می لرزد دیگر ! طبیعی است .بعد هی لرزیدم ... گیاه می پیچید . اسیر بلایای طبیعی شده بودم ...