۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

شمبه

صفحه ی جدیدی از سررسید کاری مو باز می کنم . بالاش می نویسم شنبه .تاریخ رو نمی دونم . شنبه ! خوب چی  ؟ بقیه اشو توضیح می دم : آخرین شنیه ی تیر نود و ... یک رو هنوز ننوشتم که یاد تو می افتم .می نوسم یک  - اولین سال بی تو - ! 
... ان سال قبل ... نه خیلی هم اِن نه ! چهل و چند سال قبل همچین روزی تو هنوز یک ماه نشده که مادر شدی . احساست چه شکلیه ؟ مهربونیت چقدره ؟ توی همون خونه ی ته کوچه باریکه اید ؟ همون که سیزده متره ؟ همون که بهش می گفتید خونه ی کنار رودخونه ؟ 
سیزده متر خونه خیلی کوچیکه واسه جادادنه تو و این همه مهربونی و دنیای بزرگت توش. حالا مادر هم که شدی ... آخ آخ مادر شدنت توی اون همه جوونی چقدر میتونسته خاص باشه . خوشحال بودی .اوهوم ؟ بابای بچه ات چی ؟ شبا می خوابیدی یا نه صبح خوابالو خوابالو می رفتی پشت دستگاه و کار میکردی ؟ اون وقتا چقدر خانوم بودی . خانوم ینی زن . ینی خواستنی ... 
می دونی ؟ به اونایی که بیشتر از من داشتنت حسودی می کنم . چرا یکی بهم می گه یه باغچه داشتی ختی توی اون خونه کنار روخونه ای . داشتی یا نه ؟ خوش به حال سبزیاش حتی که توی هوای شما زندگی می کردن .خوش به حال فقر که توی زندگی شما در جریان بود . عدس اشکنه از اونجا شد شام شبتون ؟ چه خوب که یادت نرفت اونروزارو . چه خوب که آلزایمر نیومد تا اینهمه خاطره ها ی خوبتو غصب کنه ! چه خوب که این روزات حروم نشدن . چه خوب که اینارو گفتی . نه یه بار ... نه دو بار ... هزار بار ... کم بود اما ... 
من اما هنوز می گم . وقتایی که ظرف می شورم ..وقتایی که می شینم به صندلی کنار پنجره ات که حالا به طرز بی ناموس کننده ای خیره می شم ..همه وقتا ...همه جاها ..اینارو خودم به زبون تو با همون الفاظ از اول تعریف می کنم . نشنومشون شب روز نمی شه ... روزی چند بار پاشم آتیش کنم تا تو و اینا رو بگم ؟ پنج شمبه ها چه آتیشی می کنی تو تااین دنیا .