اوضاع اینگونه است .چگونه ؟ یک جور خاکستری رنگی است که هی سیاهی اش بیشتر می شود بعد هی سفیدی اش بیشتر می شود. یک کنایه عجیبی از بازی زوو.
ساعت ها ی اول بامداد پنج شنبه می خوابم .نیت کرده ام زیاد و طولانی بخوابم و مثل مرغ هفت صبح بیدار نشوم . ساعت یازده چشمم را باز می کنم و می روم توی حال و با یک بی محلی خاصی به صبحانه بر می گردم توی تخت . هیچ هم عجیب نیست منه عجول چند ماه است "ورونیکا می خواهد بمیرد "را می خواند و تمام نمی کند. سحر و جادوی خیلی خیلی عجیبی دارد .گاهی می روم در جلد زدکا و با او زندگی می کنم . گاهی ماری وکیل می شوم که پشت گردنش عدالت را کوبیده.گاهی ورونیکا که می خواهد بمیرد.گاهی همان تمنایی میشوم که دختر و جنسیتش را می کوبد زمین، بعد میان همه ی اینها خوابم می برد . عمیق. همان تزریقی که دور می کند آدمهای آنجا را از بیست و چهار ساعته آینده . بعد می خوابم .عمیق و عمیق تر.بین خوابهایم بالشت را از زیر سرم بر می دارم و تخت و یک دست می خوابم .این حال آرامش بیشتری بهم می دهد . بعد بیدارم می کنند.نمیگذارند طولانی تر بخوایم .ساعت سه بعدازظهر است .بیدار میشوم .هیچ جایم درد نمی کند و تقریبا گیجی خوبی در سرم دارم.پاستا روی بشقابم می گوید تو اینجا چه کار میکنی ؟ چهارتا چنگال بزن و برو توی تخت. و باز می روم توی تخت . همان تزریق .خواب طولانی و عمیق.تاریکی شب میآید. کمی بیدارتر از قبلم . بیدار می شوم .خواب بدون لباس زیر تجربه اش همچون آب طالبی است در روزهای گرم تابستان در یک لیوان بلوری بزرگ . موهای باز روی شانه ام می گویند سلام صبح بخیر. اینها درک درستی از زمان دارند . یک صفحه ی کاغذی با دوازده تا عدد و سه تا عقربه چه می فهمد زمان یعنی چه ؟ زمان هر کسی خاص خود اوست. چای دم می کنم ، لباس می پوشم می روم بین چراغ های آسمان سیاه شهر . می روم تا خودم را کشان کشان ببرم تا جایی دورتر .