۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

اندراحوالات سفر

ساعت سه صبح بود که رسیدم فرودگاه . خسته و خواب آلود . کارت پروازگرفته و دنبال صندلی می گشتم که جامو پیدا کردم و نشستم کنار پنجره .هنوز خیلی جابه جا نشده بودم که یک دختر خانم در دهه ی بیست سالگی خود ایستاد سر ردیف صندلی ها و گفت بلند میشید ؟ من متوجه نشدم دوباره ازش خواستم بگه و اینبار با لحن شدیدتری گفت اونجا جای منه می شه بلند شید ؟ روی کارت رو نگاه کردم . حق با او بود . بلند شدم رفت کنار پنجره و بعد من نشستم کنار دستش. حالا بی هیچ شناختی حس بدی به او داشتم .که چقدر بد اخلاق و بی ادب است . تیک آف کردیم و از توی کیف کوله اش یک دفترچه درآورد و باز کرد .هنوز روبه آسمان می رفتیم که خیلی آرام اشک کنار چشمش را پاک کرد ...خوب همین تراژدی کافیست که احساسم از بین برود .با نور بالای سرش دفترچه را می خواند .طبعن به طورناخواسته گاهی چشمم به کلمات می خورد ."کاش همیشه همینجوری توی آغوش هم میموندیم ، یعنی اگه نمی رفتم زندگی چه جوری می شد ؟ اینجای داستان من باید می رفتم ؟ دوباره تنهایی ....." 
به دستش از همان بندینک های چرمی که من داشتم و روزهایی که شادم می بندم ، بسته بود . گوشش دو تا سوراخ داشت و هر دو گوشواره . یکی نگینی . یکی حلقه ای . موهایش کوتاه پسرانه واری بود با رنگ شرابی و حالا دیگر شالش از سرش افتاده بود . 
حس کردم پرواز طولانی تر از تحمل من است . رفتم یک ردیف خالی پیدا کردم و چپیدم توی خودم و زیر سرمای باد سرد فضا سعی کردم بخوابم و به دختر مو قرمزی که دارد دور می شود فکر نکنم .

پ ن: چند روز هست که می گذرد و نمی توانم اینجا عکس بگذارم .نه مستقیم می شود آپلود کرد نه با یو آر ال .