توی ماشین دارم غذا می خورم .با قاشق و چنگال. بی خیال بیلبورد ها و ماه رمضان . ما خیلی خیال خیلی چیزها را به سر داشته ایم و زندگی دستی دستی ما رو برد روی تخت و بی نوازشی چیزی بعــــــله ! ماشین بغلی بوق می زند .نگاه می کنم . یک راننده سمند که با دوست دخترش به گمونم ،دارد بستنی می خورد .می خندند و بستنی هاشونو بهم نشون می دن و با دستهاشون علامتV! خوب به ذهنشون می رسه که باید موفق باشیم ؟ موفق شدیم ؟ موفقم ؟ موفقند ؟حالا یک هم چین راه و روشی.
جلوی آینه ایستاده ایم و هر کدام برای خودمان بدنهایمان را با ضرب موزیک حرکت می دهیم .پایان موزیک جفت جفت می ایستیم و دست هامان گوشمان می شوند و میچرخیم و می چرخیم . از وقتی این رقص را یاد گرفتم انگار فهمیدم که این گوشها نیستند که می شنوند. دستها شنواترند حتی . گوش می کنند و می دانند کجا باید بروند ،کی باید بچرخند ، کی باید چفت شوند و کی باید شل بگیرند . چشمها حتی ... هم خوب می شنوند هم خوب حرف می زنند .ساعتمان تمام می شود . راه می افتیم سمت اتوبانها .از این بپیچ به آن برو ...
سوشی انا در بین بقیه نشسته . او را می بینم.خیلی کوتاه.خیلی کم . او هم من را می بیند . طبیعی ست چون همیشه حواسش به آدمهاست تا اصل علت حضورش در جایی .حرفی نمی زنیم و خیلی دور می نشینم.او حرف می زند و اشاره ای هم به من دارد .بعد گریه می کند .بعد می رود . دم اذان رسیده ام در خانه . از ماشین پیاده می شوم و عذر می خواهم که زیاد حرف زدم .گاهی اینگونه می شوم .زیاد چیزمیگیوم .(سلام بادی) .بادی من را ببخش. بادی می گوید اصلن بی فلانی ! این جمله ینی ته داستان .برو خانه ات . چراغ را خودت روشن می کنی اما خودتی و خودت .