سال اول دبستان رفتیم تا برایش مانتو شلوار بخریم .ریزه بود اما نه به ریزی خاله ریزه.موهای بلند تا پایینتر از شانه داشت و ساکت و بی سرو صدا. کمی منزوی بود. هارش نبود انگار. نمی توانست بگوید من کیف فیلان می خواهم یا فلان دفتر را می خواهم. همانی که بود، بود! همه هم راضی ! اما طول کشید تا با جامعه و بچه ها و زنگ تفریح وفق دهد خودش را اما به هر حال بزرگ شد. خانم شد .درس خواند .آخرهای مدرسه اش گفتم ببین خانم ، من از یک جای زندگی به بعد دیگر روی دستهایم برای خواندن و نوشتن حساب نکردم .زانوهایم شدند پشتوانه ام .دویدم تا برسم به همه ی چیزهایی که دلم می خواست داشته باشم .کار و درس را گذاشتم کنار هم . کار می کنم تا درس بخوانم = درس می خوانم تا کاری که دلم می خواهد را بکنم . همین کافی بود .مطلب را گرفت. ازکم شروع کرد. از سختی شروع کرد . از حقوق نا چیز. اما طناب را ول نکرد و رفت .
حالا زنگ زده که برای مصاحبه ی فلان کمپانی رفته ام و گفته اند مدارک .امضاء می خواهند .گفتم خانم می آم و امضاء می کنم که ایشون پشتکارشان ضمانت خودشان است .توی اون چند خطی که می زنم هزار تا چیز است .دلم که برایت می رفت و می رود همچنان در تمام راه های دوری که در سرما ی صبح زود رفتی تا به کلاسهای دانشگاه برسی و دعاهایی که کاش وا ندهد .همان هایی که توی دلم هی گفتم "همین فرمون رو برو عالی است " ...
زنگ می زند باید بروم خرید کنم . با هم مانتو انتخاب می کنیم . از اتاق پرو خانم خارج می شود. موهایش بلند و صاف تا پایین تر از شانه هایش است .خانم همین فرمان را برو که دلم را سپرده ام دستت .