۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه

بی همه گی


برگه امتحان آخر را که می دهم کوه است .همیشه همین بوده .برداشته میشود . سبک می شوم . حتی اگر افتضاح باشد . مهم خلاصی است . خلاصی ... 
حس خلاصی همه ی زندگی ام را برداشته . اینکه همین جا خوب است . مگر نه ؟ همین جا بی تعلقِ اضافی زندگی کردن . همین رها کردن ها که ساده ترم می کند . ساده تر و سبک تر با آدمها حرف زدن . بی اینکه فکر کنم خوب آقای فیلان هست . خوب هست که هست برای خودش هست . همین که پهن می شوم روی تخت و می خوابم عمیق و طولانی .همین که با بار بودن بعضی ها که سنگین است حرف می زنم . همین که با بار نبودن بعضی ها مدارا می کنم . راه ِ رفتن پیدا می کنم . همین که جبهه ام را در مقابل حسرت عوض می کنم . همین که می شینم جادوی مدیترانه می بینم . همین که چمدانم را باید خالی کنم اما در سر فکر سفر دارم . 
همین که انگار پیراهن سفید بی حفاظی پوشیده باشی تا ران هایت و دیگر هیچ . همین حس علف ..حس خوبی است به شرفم !