۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

پیشگو

در بیست متری عمق دلم خوشحالم که سرم انقدر شلوغ است از کار که وقت نمی کنم ایمیل هایم را چک کنم .این یک خوشحالی پرده دریده است .اینگونه خوشحالی ام را بلد نبوده ام بروز دهم و همیشه حتی شادمانی هایم شکل ناله داشته اند . خلاصه . الان که ساعت کار تمام شده و من که اینروزها تا هروقت که بخواهم می مانم و کار میکنم و هی نیروی کمکی می دهند بهم به طور وسواس واری کار می کنم ، دویده ام آمده ام وبلاگ تا اندراحوالات نویسی کنم .دستم از ناحیه آرنج تا پایین درد می کند . استخوان دردهای صبحگاهی تا شب گاهی ام یک جوری خیلی همراه اول است ( بادی اقدامات لازم را کی میخواهی صورت دهی ؟ ) . صبح داشتم شروع می کردم که گارسیا زنگ زد. بهش فکر می کردم تا دیروز که کجاست ؟ چه می کند ؟ کارما چه می کند با او ؟ سفر می رود هنوز؟ حال رابطه شان با خانم ایکس چطور است ؟ خوب زنگ زد. هی گفتم عالیم که انرژی بگیرد . هی گفتم کار خوب است زندگی خوب است همه چی آروم است حال رابطه خوب است ؟ هی خندید گفت خوب است تو چرا شاخک هات انقدر خوب کار می کند ؟ما هم در جواب خنده خیلی هم ربط داری تحویل دادیم .  بعد ظهر بود کا رمیکردم و بعضی کارها را می سپردم به مخمل خونه ی مادربزرگه. این شخصیت جدید نیست اما شاخک هایم می گوید می خواهند بیارند بگذارندش ور دل ما جهت هم زیستی مسالمت آمیز .می گید نه ؟ ببینید .کور شوم اگر نتیجه اش را دروغ بگویم صبر کنید تا ببینید . بین کارهایم سعی کردم معاشرت کنم با آدمها . صبح از وقتی تو بیدار شوی شروع می شود .نسبی است .هرزمانی که حی بیداری داریم صبح است . هان ؟ خوب وسط روز به آدمها صبح بخیر می گویم .گاهی به خیلی ها نزدیک نمی شوم تا گیر نکنیم .تا تیز نشویم . تا قفل هم نشویم . تا جدایی ما را هدف نگیرد .