سرسرای کوتاه خانه ی ویلایی را سایه گرفته و دخترکان خواب عصر تابستان را در میان پچ پچ های دیگران به تجربه های خود اضافی می کنند.روزهای زندگی امروز خیلی هم تک رنگ نیستند.چمن ها هستند ،آبهای سرد ،کبابهای مخصوص ادویه دار،هندوانه و ماستهای خوبی که به زندگی سلامی دوباره می دهند.مسافران آمده اند اتراق کرده اند گوشه و کنار.مانتو ها رنگ و رنگ با شالها گونه ای از رندگی را از سر گرفته اند و حتی به بچه و خانواده دار شدن هم فکر می کنند. چند رنگ از زندگی خود را دیده اید تا حالا؟شده زندگی تان بشود آبی یک سره ی مست و پاتیل؟شده بشود سبز چمنی و دلتان بخواهد به زندگی تان آب بپاشید تا بوی سبزی از آن بلند شود ؟شده زندگی تان از یک ور بنفش شود و از آن ور صورتی ملیح از آن در بیاید ؟یاد سایه های خانم سفال افتادم.خانم سفال شما هستی شاید!سلام مریم ! شده زندگی تان بوی کباب و فلفل کبابی بگیرد و یار و غار و حال و اینها؟ آدمهامی آیند و دلتان را با یک خربزه می برند. رنگ رنگ رنگ رنگ ... اینجا خانم و آقا و دود و بو نشسته اند و راه می روند و خو می کنند .رفته ام سر خیل.خیل به بردن گوسفندها به چرا می گویند.سر دشت یک گاوی حامل نوزاد اندرونی رفته و زنجیرش گیر کرده زیر پایش و به همین سادگی مرده. من که از آنجا رد میشدم گفتند باد کرده و تمام!گاو حیوان نجیبی ست .من مطمعینم! صدا هم هست.هم صدای آدمها هم صدای موسیقی .می رود برای خودش گوشه ی مغزت یک فولدر درست می کند.خلاصه ی داستان گاهی وقتها آخر هفته.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر