۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

خوب عصرها یی هم هست که زندگی صبحش خاکستری پیش رفته و گاهی تمپلت رنگش عوض شده اما زود هم برگشته.رسیده ایی خانه و آهنگ اسپانیایی گوش می کنی .می رود توی سرت و ضرب آهنگ را می گیری .تنبک هم می زند به جانت حتی.سبد خریدم رو که بلند کردم بازوهام سست شده بود از سر کار هم بر می گشتم.رد نگاه کسی هم که چند دقیقه بعدش صدا می کند خانم مهندس را هم خوب روی پیرهن تابستانی ام حس می کردم.خانم مهندس شاید برود بزند به دشت و رود و سب. نون و پنیر و گوجه و خیار و سبزی!آخر هفته را میخواهد کمی دور از زندگی و روزمرگی زی کند.ها باید بروم سراغ حال ریحان و زندگی.باید دنبال چیزهای کوچکی بگردم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر