میدان ونک را حوالی اردیبهشت ماه ِ گذشته دوره کردم . داشت برایم تعریف می کرد .که کار می کند و ساعتها دیر میگذرد و خسته بر می گردد سراغ خانه و کاشانه .بعد بی هوا گفت بگو کیو دیدم ؟ چند ثانیه هم نگذشت .گفتم فلونی .تعجب کرد اما زود خودش را برگرداند به وضعیت مساعدی از حال گذشته اش . گفت اوم پیر شده .همانجور که چشمهایم را به زاویه ی نزدیکی از روبرو دوخته بودم تصویری خیلی واقعی از شقیقه های سفیدش از جلوی چشمهایم گذر کرد . نه ! نکرد . اومد تا یک جایی و بعد انگار داد می کشید که نگاه کن ببین چه شکلی شده ام من ؟! و گذر نمی کرد تصویر . بعد صدا از آن ور آمد که از تو هم پرسید و بعد یک دنیا حرف انداختم وسط ...
می دانید ؟ آدمها ... همه شان نه . آن دسته که می روند اما نمی روند ، آن دسته که یادشان مثل ساعت صبح ها که هی خاموشش می کنی باز زنگ می زند و بیدارت می کند بالاخره ... آنها از یکی از میدان های شهر یا کشوری می گذرند .بعضی ها حتی از میدانها هم نمی گذرند !
می دانید ؟ آدمها ی دور ِ نزدیک و آدمهای دور ِ دور یک جایی از زندگی دلم را خیلی سوزانده اند . دو گونه ی خیلی متفاوت از رفتن بوده اما هر کدام قسمتی از روح من را خارت خارت جویده اند ... کارشناسان جای دندانها را بسیار خوب تشخیص می دهند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر