۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

...تو  می دونی که باز کف رینگی. می دونی که نه زورش رو داری که حریفی به قدمتی زندگی رو له کنی ؛ نه می تونی فرار کنی و نه می تونی این خلط و خون  رو قورت بدی،  یکی از دندونهات کنده می شه ومی افته رو زمین اما چه اهمیتی داره؟  داور داره می شمره… تماشاچی ها دارن نعره می کشن ؛ دوست دارن له شدنت رو ببینن ، یا پیروزی ت رو. ولی تو نه به پیروزی اعتقاد داری و نه به شکست.  دلت میخواد همون جا کف رینگ بخوابی و بگی کون لق همتون، مادر قحبه ها . من اصلا از اولش هم حالم از این بازی به هم می خورد. دوست داری چشمهات رو ببندی و بخوابی و خواب ببینی که توی تختت خوابیدی و داری به صدای بارون گوش میدی و به هیچی فکر نمی کنی. بری یک جای دور که هیچ کدوم از این صداها رو نشنوی. حتی صدای داور رو که داره با شمارش معکوس شماره های باقی مونده رو می شمره. و بهت یاد آوری می کنه که  باید بلند شی. حتی اگر ندونی چرا.

{+}

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر