پیچیدم توی کوچه دیدم ماشینش پارکه .یعنی زود اومده ؟ تلفنم زنگ زد.خودش بود.گفتم کجایی تو ؟ خونه ،حال ندارم . جای پارک پیدا کردم و توی بارون رسوندم خودمو خونه .دیدم اتاق به همان ویرانگی ترک کردنش زمان رفتن به مهمانی مانده و خودش کف اتاق دراز کشیده . پرسیدم کجای قفسه سینه ته . نفس بکش من بشمورم .دیدم نه ! باید بره دکتر . مامانو بیدار کردم که زود اینو ببر نوار قلب بگیره من کارای خونه رو می کنم . آینه گرد ِ دستی ِ دونه ی انار که احتمالن توش هزار بار تا حالا گونه های نازشو دیده با موچین و قیچی روی میز جلوی آینه بود . برداشتم و دست به کار شدم . این بار باید خودم این کارو می کردم .از ظاهر شروع می کنم برای خودم و اطرافیان که حالا یکی دراز کش شده اون یکی زرتش قمسور شده و ... سعی کردم حواسمو جمع کنم و لرزش دستامو تا حد ممکن کنترل کنم که گند نزنم .تلفن زنگ می زنه . رفیق روزهای بد ، رفیق روزهای خوب ... آره آره بیا .
رفتم چایی به راه کردم تا برسه و موهامو بالای سرم بستم .اتاقو از وضعیت کما نجات دادم .نجات دهنده ؟ بی شک نمی خواهم دیگر کسی را نجات دهم . آگهی داده ام قلبم را با یک عدد سنگی اش تعویض می کنم یک چیزی هم سر می دهم . دوست می رسد .می نشینیم به حرف. حرف که نه .کمی تلخی دارد داستانش .یک کمی زیادتر از کمی البته ! بعد زنگ می زنم .جواب نمی دهند .من نگران حال کسانی هستم که نگران من هستند . عزرائیل سراغ اینجور آدمها نمی آید. وقتی دیگر نگران نبودی و کاسه ی نگرانی و دلواپسی ات برای این و آن ته کشیده بود، جمع می کنی و می ری . من وقت جمع کردن گرفتار این جور اسباب ها هستم . تلفن زنگ می زند . دلم هری می ریز . مثل سرسره ی بلند پارک آبی دبی که قلبم مثل خر می زد. خان عموست . من را اشتباه می گیرد با خواهر . این دفعه شاید نه به خاطر شباهت صدا ! شاید به خاطر اینکه من هنوز انقدر سر پا هستم تا تلفن های منزل مادر را جواب دهم و باید نسخه های پیچیده شده برای هر کس را جداگانه شرح دهم .
کمی جا می خورد و اوضاع را نمی تواند تحلیل کند . خوب پوست من مثل شیر، قلب من قلب پرنده را ابی واسه تلقین بی جا نخوانده !مخاطب های خاصی هم دارد بالاخره . لطفا نبُرید .نگذارید من جرعه های آخر توانم را صرف دلداری شما ها کنم .بگذارید دل خودم را داری کنم .
چی شده؟ نگران شدم :(
پاسخحذف