۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

تقدیر بی تقصیر نیست

یک جایی درست کرده ام برای خودم .روی یک کاناپه ی سه نفره .یک پتوی مسافرتی انداخته ام روی آن و یکی دیگر روی تر ِ آن. خودم طبعا می روم بین این دو پتو . چراغ زرد وسط آشپزخانه را روشن می گذارم تا بقیه فکر کنند ما هستیم در صورتیکه حقیقت اینست که من هستم . 
یک میز هم با فاصله کم ، نزدیک کاناپه که روش کنترل های تلویزیون و تلفنهای بی جوابم را می گذارم . هنوز نشده خیلی درست و درمان دستی به سرو روی خانه بکشم .یک چیزهایی که معجزه بودند را دارم می فروشم برای معجزه های بزرگتر. گاهی می جنگم و گاه ِ بیشتری نمی جنگم . بجنگم که چی ؟ سربازی که تازه از جنگ برگشته و هنوز پوتین به پا دارد الزاما" لباسش و ظاهرش اعلام آماده باش نخواهد کرد . بعله او انقدر خسته است که نمی تواند بگوید آماده نباش است حقیقتا"! 
یکی رسیده از راه ما را بسته به تانک انتقاد که زندگی ات فلان است ، فلان کارت بهمان است و از این قبیل .بعد می گوید تو هم حرف بزن ؟ حرف بزن یعنی تو هم بجنگ ؟ نه جان من ! من حرفم نمی آد با تو . من برای این چیزی که الان هستم شبانه از چه مین ها که رد نشده ام .من همین مزخرفی که تو می بینی را به چنگ و دندان کشانده ام اینجا .اگر میز روبرویم گرد و خاک دارد برایش هزار دلیل دارم که یکیش هم ممکن اسن مقبول شما واقع نشود اما به هر حال به تخم نداشته ی ما هم حساب نمی شود . از والدین که بالاتر نداریم ؟ من چشمهایم را بسته ام به اعمالتان و گوشهایم کر است .شما بگویید . من پوتین هایم هنوز بر پاست .پاهایم اما از درون یخ بسته است .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر