نشستم منتظر تا سر برسد.رسید. دررا باز کرد یک آغوشی گرفتیم هم رو و یک بوسه ای و نشستیم . هعی پرسید الان چطوری؟ تکرار کردم الان خوبم . از همان روزهای اول می خواست ببینیم هم رو .اما زمان دیدن آدم ها هم باید فرا برسد .صبح خودم خبر دادم اگر امروز سالن هستید بیام که استقبال کرد . تا به حال شده آدمی را یک جایی از زندگیتان ببینید و احساس کنید "او " همان " توست " ؟ همزاد پیدایی ؟ بعله ! من پیدا کرده بودم . وقتی هم سن من بوده برای داستان عدم درک و فهم حرف ، می رود می کوبد بر طبل جدایی .باور کنید بر طبل کوبیدن است . بعد می رود خونه ی پدر و مادر و ... من شروع کردم یک چیزهایی را جسته و گریخته گفتن .هعی چشمهایش را به علامت بادی لنگواج همراه می کرد و بلند می گفت " تکرار تاریخ "...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر