چند ساعت ِ کمی خوابیده ام و صبح سرد جمعه با صدای زیپ ِ بستن چمدان شروع شده.چشمهایم را باز کرده ام و از زیر پتو موضوع را دنبال می کنم. حتی خداحافظی مان را در همان پوزیشن انجام می دهیم . بعد هعی سفارشم را به این و آن می کند. می داند اوضاع دارد ریق رحمت را سر می کشد و ریت ضربان زندگی را با زور دستگاه ردیف نگه داشته ام .موقع خدافزی می گوید من را بَخش .منظورش اینست من را ببخش اگر فیلان .همان داستان حلالیت. دارد حرف اضافی می زند . بابا می بردش تا فرودگاه .بعد مامان می نشیند وسط اتاق بمب خورده که کاش تو هم می رفتی .می بیند بخاری از من بلند نمی شود می رود صبحانه ردیف می کند .با لباس خواب و موهای صاف و مرتب دیشب می روم می نشینم پای میز. یک پایم را می ندازم روی میز در حقیقت . بعد خیلی آروم شروع می کند . که می دانم دیشب سخت بود .می فهمم همه ی خنده هات دروغکیه .یه چیزی ... دیگه ادامه نمی ده .از شیار گوشه ی چشمم همه ی داستان لو می رود . کانفرم می شود همه ی اطلاعات فاکینگ مادر .صبحانه با محتویات نان و پنیر و بغض و چایی می رود پایین .زندگی گاهی در کمال عکس ها یخوب و خوش رنگ و با کیفیت یک جور عجیبی در یک گردنه گیر می کند . چند پیچ آن ور تر من هنوز منتظر نشسته ام که داستان یک جایی تمام شود .
پ ن : سلام و خسته نباشید عرض می کنم خدمت همه ی دوستان عزیزی که با حضورشان در اثنا نقاط سایت های اجتماعی به جاهایی که ربط شان را نمی فهمم ، چند سانتی از خنجر باقی مانده را بیشتر در کتف ما فرو می کنند .مچکرم
آیا بگویم که اصفهان بودم و دلم برایت تنگ شد؟
پاسخحذفنگفته می دانیم .:* ممنون
حذف