خوب اینروزها دستم روست . توی صف بانک ملی بلوار نشسته ام ( بله در این عصر تکنولوژی شما در صف ها می نشینید ) .بعد دارم فکر می کنم به شماره ام اما پس ذهنم هعی دارم می پرسم " به چی ؟"
این سوال را از چهار سالگی همه جا ( وقت هایی که از سفر می آمدم - وقتهایی که خرداد می شد و مدرسه تمام - وقت هایی که دل می کــــَندم ، وقتهایی که به طور معمول یک چیزی تمام شده بود !) از خودم می پرسیدم ."به چی ؟" دلم را خوش کنم و رو پدال زندگی آروم آروم فشار بدم .یه امیدی اون ته مَه ها باید مونده باشه .نباید ؟ بعد از خودم می پرسم چیو نمی دونم ؟ آره نمی دونم تنهایی زندگی کردنو پیچ و خمشو چه جوری رام کنم .مثل یه بچه که مدرسه رو بلد نیست و ترسیده .حتی ممکنه خودشو خیس کنه .نگاش نکنین .بذارید راحت جیششو کنه.
همه این روزهایی که میگی میگذره ، تنهایی شو نمیدونم ، بعید میدونم ... اینو میدونم که فقط درساش میمونه برات که از همه چیز با ارزش تره ... رها کن و به خدا بسپار این جمله خیلی کمک میکنه به این آدما
پاسخحذفتنهایی اش به گمونم یادش بگیرم باید خوش بگذره
پاسخحذف