۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

چشم هایش را باز کرد .انگار فنجان داغی از درون وسط پیشانی اش دوقلو زاییده باشد . نمی دانست امروز چندم هفته است ؟ ساعت را هم نمی دانست .آیا لازم بود دستش را دراز کند و سرکی به زمان بکشد ؟ آیا قرار بود اتفاق خاصی بیفتد ؟ چشم هایش را بست و باز نکرد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر