۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

لانا

. . . مي شكند، سكان را رها مي كند، خودش را به دست طغيان اشك ها مي سپارد. اعتنايي نمي كند، فكر مي كند حالا بهتر است. بايد ميدان را خالي كند و به چيزهايي كه دوست دارد بپردازد، دكتر با آن پيراهن سپيد تميزش و كلمات پيچيده اش بيهوده مي گويد دليل بي خوابي او خسته نشدنش است، دكتر هيچ چيز نمي فهمد. در حقيقت او بسيار خسته است، بسيار خسته.

من او را دوست داشتم- آنا گاوالدا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر