جایی حوالی میلان مست کرده بودند. میگفتند مستی که از حد بگذرد اگر چیزی در پستوی دلت جا مانده باشد (عمدی و غیرعمدیاش هیچ ملاک نیست) میزند بالا و میآید روی دل و بعد روی چشمها سنگینی میکند و میباری و زار میزنی انقدر که احساس میکنی داری میمیری. "داری میمیری" را یک جور واقعیای میگفتند که انگار داشتند میمُردند!
خوراک که تمام شد رفتیم کافهای در همان نزدیکی و قهوه خوردیم. اما من پسِ ذهنم در آن نوع مُردن گیر کرده بودم. جلوی در کافه سیگاري آتش کرد و خداحافظی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر