آخرهای گفتوگو، همانجاها که خیال برش داشته بود دیگر میتواند آرام عقبعقب برود و خداحافظ بگوید و از میدان جان سالم به در ببرد، همانوقتها او چیزی گفته بود، سه چهار کلمه همهش، از جنس حرفهای قدیم، از جنس مهر، از جنس پس زدن آن همه سپر و زره و نقاب لعنتی و تا آن طرف مرزها یکنفس دویدن.
...
دیده بود که بیشکیبتر است اصلاً این گریه. شبیه بچهای که توی جمع غریبه هی خودش را نگه داشته، هی دردناک، دردناک٬ آبدهان فرو داده، تا برسد به آغوش مادرش و یک دل سیر زار بزند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر