مست کردم. ایران که بودم توی مهمانی آخر او هم بود. بعد از مهمانی یک عکسی دیدم که هر چه فکر کردم بهش فقط یادم بود او هم بوده، من هم بودم. حالا چرا من سر و ته از پا توی بغل او بودم نمیدانم! صورتم توی عکس نیست. خوب معلوم نیست حالم.
دم رفتنم چمدانهایم جمع نمیشد. بهانه ماندن داشتند هی عکس گذاشتم فیسبوک که رفتنم نمیآید اما خوب نه لایکی از او بود نه کامنتی که نرو. بلیط نه ساعت رفتن را دروغ میگفت نه هیچ چیز را و ایرلاین ما را برد پاریس.
از وقت سلام و احوالپرسی صدای توی هواپیما فهمیدم یک چیزی توی سینهام به صورت تصاعدی حبابی دارد بزرگ میشود. به آدمهای بیربط گفتم که دلم واداده پای این آقا و بیربطها گفتند بگو شاید اسباب برگشتنت شود. اما بروم بگویم که چی؟
داشتم از بار مرکز شهر برمیگشتم. حالم را ساخته بودم. شاتهای تکیلا فرمان مغزی و قلبی ماجرا را به دست گرفته بودند. نشستم روی تخت بی هیچ توضیحی تلفنم را گرفتم روبروی صورتم. خوب زنگ بزنم؟ نه! الان ایران خیلی شب است. لاگین کردم فیسبوک. صفحهاش را آوردم. این بار چند ثانیه روی هومپیجش بیشتر قرارم نگرفت. قلبم هم تند نمیزد حتی. یک جریان آبگرمی از سر تا انگشتهای پام در جریان بود. کلیک بعدی بیشک روی مسیج بود. خوب روی تایم لاینش بنویسم من سیاه مستم؟ او هم نهایتش مینویسد نوووووش! همان مسیج از همه جا بهتر است. سلام من عاشقت شده بودم و هستم و نشد بگم. اولین بار از ساعد دستهایت فهمیدم این آدم را باید بغل کنم. حالا هم مستم. خوشحالم که میتونم بهت بگم چقدر توی سینهام جا داری.
بعد روزها گذشت او نیامد. اینترنت ایران پوکید. مستی از سرم پرید. هی رفتم مسیج را بازخوانی کردم. بسان ِ آب ریخته میماند! تا یک روز برایم نوشته بود مستی و راستی!
من نوشتم: سخت ترین کار دنیاست دیدنت و نبوسیدنت و نبوئیدنت و لمس نکردنت و نخوابیدن باهات.
پاسخحذفاون: تو تو یه رابطه ی جدی هستی.
شهامته.
حذف