انگار بردارند يك مشت نمك بريزند وسط آبي كه ميجوشد. گاهي آدم از بعضي حسها دور ميشود. بعدتر يادش ميرود حس چه جور شروع ميشود.
داري توي خيابان ميروي صداي داد و دعوا ميشنوي همان موقع حس ميكني يخ كردي بعد قلبت تند ميزند بعدش نميدانم چه جور ميشود. شايد ميدانم و سعي كردهام يادم برود. سعي ميكنم يادم نيايد.
شب است داري ميروي خانه. خسته هم هستيد. پشت چراغ قرمز پسر بچه و دختر بچهاي را ميبينيد. بعد ويولون وسط دو تاج ابروي شهاب حسيني پخش ميشود. توي ذهنت عصر ميشود و تو تازه چشمهايت را باز كردهاي و روي كاناپهي توي هال خوابيدهاي.صدا همان صداي ويولون.
رويش را ميبيني كه دارد ميخندد. اسمش يك چيز ديگري ست. شايد همين بوده هميشه اما تو به نظرت يا به دلت جور ديگري صدايش ميكردي. خودش را بريده. داغ شدي؟ همان نمك توي آبي جوش قبل از اينكه برنج را بريزي. حتي اگر هيچي نريزي.
انگار نه انگار كه همين بوده ماجرا. همين بودن را قاطي بقيه ماجرا فراموش ميكند آدم. حالا تو هي چند ورق را قايم كن توي كشو كه نبيني. اما بالاخره آنها هستند. حقيقت ماجرا را نبايد وسط تمرين فراموشيها يادم ميرفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر