۱۳۹۲ مرداد ۲۰, یکشنبه

خيلي واقعي چند تا پله را رفتم پايين. آويز هاي آبي از سقف طرح دار ايراني چشمم را گرفت. رفته بودم آنجا قبلن ترها. اما اين بار رفته بودم سال چهل و دو. فكر كن دستت از همه دنيا كوتاه شده باشد يا حال علي بي غم را داشته باشي، يا رفيقت بهت نارو زده باشد و پا شده باشي رفته باشي عرق خوري بعد يادت رفته باشد عرق بخوري! يك اتفاقي بايد افتاده باشد با مُخ. ميز را پركرده باشي از ترشي بادمجان، مخلوط، سالاد شيرازي، فلفل سبز نقلي تازه، ماست چكيده، ماست و خيارو كشمش، زيتون، سيرترشي و سنگك. سفال ديزي را دمر كرده باشي. يكي برايت ويولن بزند. چشم توي چشم. سنش شصت هفتاد بزند. وسطي با همين سن بخواند و يكي تنبك و ... . توقع داريد حواسم به آبگوشت بوده باشد؟ نداشته باشيد خوب! حواسم به ريمل ماجرا هم نبوده. سه ساعت نشسته ام خودم را ساخته ام و زده ام به دنيا. اي دنيا خيلي خري.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر